پانزدهـــم فروردین



- پشت به من می کند و زانوهایش را بغل می گیرد. ناگهان صدای گریه اش فضا را غم آلود می کند. نزدیک اش که می شوم، دستهایم را می گذارم روی شانه هایش، شانه هایَش را خالی می کند و سوالهایی را می پرسد که خودش بارها و بارها در خلوت اش به آنها پاسخ داده. اما انگار دلش می خواهد از "زبانی دیگر" حرفی تازه بشنود.

 

- صدایَش می لرزد و می گوید:

دلم می خواهد یک نفر به من بگوید دوست داشتن انسانی کیلومترها دور از خود، کار اشتباهی ست؟ اینکه اگر روزی او را ببینم تصمیم دارم تمامِ وجودم را به او ببخشم کار اشتباهی ست؟ زندگی ام را در گوشه ای رها کرده ام و بارها شده که ساعتها خیره به گوشی منتظر پیامی از او نشسته ام، اینکه با هر پیام او جان می گیرم کار اشتباهی ست؟

 

- به شانه ام ضربه ای می زند و می پرسد؛

ماندن پای رابطه ای که عشقت (!) را ندیده ای اما با صدایش سالهاست زندگی می کنی اشتباه است؟ باور کردنِ حرفهای پسری که بعد از سالها دوباره پیدایش می شود و می گوید در نبودنت روزهای سختی را گذراندم ؛ تو بگو اشتباه است؟!

 

- لا به لایِ سوالاتِ او تمامِ گذشته ام را به یکباره مرور می کنم. تمامِ دوست داشتنی را که ریشه دوانیده بود در دلم، در ذهنم. گویا کفِ دستِ گذشته هایم را خوانده بود.

- می گویم؛

آخرِ قصه ی دوست داشتن ِ ما انسانها، همیشه تکرارِ رابطه ایست نافرجام! گویا داستانِ فرهاد باید تکرار شود، لیلی باید به مجنون نرسد تا "عشق" زنده بماند. در عشق داد و بیداد نکن. هــَـوار نکش. فقط تمامِ دوست داشتنت را به آغوش بگیر و آن را به گوشه ای ببر دور از چشمِ هر انسانی.

 


 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی کالا فروشگاهی اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها دانلود نمونه سوالات ضمن خدمت مربای کاج! رایانه کار آموزش بهینه سازی تورهای گردشگری استانبول و آنتالیا آیسان چت ، آیسان چت به موزه علوم طبیعی خوش آمدید fazloooo پندهای قرآنی